ژوان عزيزمژوان عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

ژوان میعادگاه عشقمان

ژوانم نبض دستت رو حس کردم

ژوان عزیزم الان ساعت 3:45 دقیقه صبح است و تو از ساعت 12 خوابی. البته یک بار ساعت 2 بیدار شدی و شیر خوردی... لابد تعجب می کنی که من چرا نخوابیدم و هنوز بیدارم؟ آخه دارم در مورد تور آنکارا و مراجعه به سفارت و این چیزها سرچ می کنم و کلی هم مطالب مفید پیدا کردم که صبح باید به پوریا بگم تا بالاخره تصمیم بگیریم چی کار کنیم؟ ولی از این حرفها که بگذریم اومدم این پست رو برات گذاشتم که یک حس بسیار زیبا رو برای تو و خودم به یاد موندنی کنم، اونم چه حسی!!!! حس کردن نبض دست تو برای اولین بار، آخ نیاز به نفس عمیق پیدا کردم، ساعت 2 که بیدار شدی و بهت شیر دادم دستت رو تو دستم گرفته بودم که یهو اتفاقی احساس کردم نبضت رو دارم زیر انگشتم حس می کنم، عزی...
30 آبان 1391

کارهای بامزه ژوان در ماه پنجم

ژوان عزیزم دیگه چیزی نمونده که وب لاگت به روز شه، الان با یک کم تاخیر دارم برات می نویسم ولی اشکال نداره چون همه کارهاتو یادمه تا یکی دو روز دیگه هم وب لاگت کاملا به روز می شه و می رسیم به ماه ششم ... عزیز دلم یکی از کارهای بامزه ات که خیلی منو می خندونه اینه که هر وقت دارم با لپ تاپ کار می کنم اینقدر بامزه سرتو می چرخونی سمت لپ تاپ تا بتونی مانیتور رو ببینی، گاهی وقتها که مانیتور تو میدون دیدت نیست یه حرکتهای بامزه ای می کنی و به زور کل بدنت رو می چرخونی تا بالاخره بتونی ببینی که من دارم اون تو چی کار می کنم... کنجکاو و بازیگوشی دیگه خوشگلم ، اینها همه علامت باهوش بودنته ژوان جونم... از آب بازی تو حمام خیلی خوشت می آد و وقتی تو وان می ذ...
25 آبان 1391

ژوان جونم پنج ماهه شد

   چقدر تل بهت می آد کوچولوی خوشگلم ههههه مامی باز هم اینقدر پاتو تکون دادی که کفشت در اومد...   عزیزم مبارک باشه پنج ماهگیت، واقعا داره زود می گذره باز هم اون احساسات متضاد اومد سراغم، ژوانم آرزوی شادی و خوشبختی برات دارم گلم... ...
23 آبان 1391

عزیزم بالاخره این لباس رو تنت کردم

ژوان نازنینم یادته برات گفته بودم که چه جوری بابا پوریا رو سورپرایز کردم و بهش خبر دادم که زندگی زیبا و شیرین دو نفره مون داره شیرین تر و سه نفره می شه؟ گفتم روزی که جواب آزمایشم مشکوک شد رفتم یک لباس سرهمی نوزادی خریدم،رنگش هم جوری انتخاب کردم که چه دختر باشی چه پسر بتونی بپوشی و یک کارت هم از طرف تو براش گرفتم و باز هم از طرف تو براش نوشتم و شب گذاشتمش زیر روتختی روی بالشش، وقتی می خواست بخوابه و روتختی رو زد کنار لباس و کارت رو دید فهمید که بععععععله .... ما داریم مامان و بابا می شیم و .... بالاخره اون لباس تو ماه پنجم زندگیت اندازه ت شد و تونستی بپوشیش، حالا می خوام برات عکسهای اولین باری که اون لباس رو پوشیدی بذارم:   ...
23 آبان 1391

عزیز دلم سرما خورد

ژوان نازم چهارشنبه 26 شهریور بود و مامانی اومده بود خونه ما، از ظهر که بیدار شدی دیدم آبریزش بینی داری ، وای خیلی نگران شدم، تو بینیت اسپری زدم و حسابی لباس گرم برات پوشوندم ولی تا شب بهتر که نشدی هیچ کم کم بینیت هم کیپ شد و نمی تونستی درست شیر بخوری شب هم  کلی گریه کردی، نااازییییییی عزیزم، خیلی اذیت شدی دخترم، پنج شنبه صبح رفتیم کلینیک بیمارستان دی پیش دکتر متواضع، بهت دارو داد و خدارو شکر گفت یک سرماخوردگی خفیفه، دیگه من از اون روز به مدت 10 روز هر شش ساعت یک بار بهت دارو دادم و یکی دو روز بعد حالت خیلی بهتر شد، ولی اون شب اول جیگرم برات کباب شد، این هم اولین سرماخوردگیت که البته زود تموم شد و گذشت... ژوان عزیزم این روزها نمی ...
16 آبان 1391

ژوان: عکسهای ماه پنجم

  عزیزممممم؟ الان ناراحتی؟ ژوان در لباس دخترانه آره؟ بره بالا قشنگتره؟ خوشمزس؟ به منم می دی؟ آآآآآآآخخخخخخخ!!!!! خوشمزه مثل هولو...، لباتو اونجوری نکن، ضعف کردم برات... خیلی تعجب کردم خیلی... چیه عزیزم بزرگه؟ ببخشید ببخشید   خنده هات، خنده هات، خنده های زیباااات...                     هههههه کفشتو کجا انداختی؟ عزیز دلم اینقدر پاهاتو محکم تکون می دی و به هم می کوبی که همش کفشت در می آد   ناز ناز من نیفتی! مواظب باش... آهان، قشنگ لم بده راحت بشین، اینجوری... کمک یکی منو از دست این خرس ...
15 آبان 1391

ژوانی پاشو پیدا کرده...

١٨ مهر: وای ژوان دیگه حسابی داری بدنت رو شناسایی می کنی و قسمتهای مختلف بدنت رو پیدا می کنی، عزیز دلم هر روز به کارهای جدیدت اضافه می شه، هر روز بامزه تر می شی و کارهای بامزه تر می کنی و دل من و بابا پوریا رو حسابی می بری، تازگیها انگشتهای پاتو می کنی تو دهنت و می خوریشون چه جور، انگشت شستت پاتو محکم می کشی به لثه ات، موندم بدنت چه انعطافی داره، وقتی می خوام پمپرزت رو عوض کنم سریع پاتو می آری بالا و شروع می کنی به خوردن، من هم بهت فرصت می دم تا هر چقدر می خوای این کارو بکنی، هر وقت سیر شدی بعد پمپرزتو عوض می کنم، اینقدر از دستت می خندیم که حد نداره، خودت هم متوجه می شی که داری کار بامزه ای می کنی و با ما می خندی، ژوان جونم خیلی ناز...
15 آبان 1391

سفر مشهد

ژوان جونم اوایل مهر بود که مامانی گفت می خواهند با علی و فریده برند مشهد، من هم یههو دلم خیلی هوای مشهد رو کرد و به بابا پوریا گفتم بیا ما هم بریم، پوریا گفت من کارهام خیلی زیاده و نمی تونم بیام ولی شما برید، دیگه به مامانی گفتم من و ژوان هم باهاتون می آییم، ولی چون باید 6 مهر واکسن چهار ماهگیت رو می زدیم علی مسافرت رو یک هفته عقب انداخت تا ما با خیال راحت واکسن تو رو بزنیم و یک هفته بگذره و تو سر حال شده باشی و بعد بریم. خلاصه برای 12 مهر بلیط گرفت و هتل هم رزورو کرد و رفتنمون قطعی شد. اولش خیلی خوشحال بودم ولی هر چی به روز رفتنمون نزدیکتر می شدیم اضطراب و نگرانی می اومد سراغم. از اینکه دارم تو رو تنها بدون پوریا می برم مسافرت خیلی می ترس...
15 آبان 1391

اولین سفر سه نفره ما

٧ شهریور هم من و تو و بابا پوریا برای اولین بار با هم رفتیم مسافرت، رفتیم شمال و تا جمعه دهم اونجا بودیم، سفر خوبی بود، البته هوا گرم بود و ما برای اینکه تو دختر نازمون گرمازده نشی خیلی از خونه بیرون نیومدیم، فقط ٢ - ٣ بار عصر که هوا خنک می شد تو رو با کالسکه بردیم لب دریا و کمی قدم  زدیم، یک بار هم رفتیم کافی شاپ تو ساحل. کیک سه ماگیت هم بردیم لب دریا، عکسش هم که قبلا برات گذاشتم. در کل سفر خوبی داشتیم و یک آب و هوایی عوض کردیم. تو راه برگشت یک تیکه از مسیر رو که تو جاده سرسبز عباس آباد بودیم خیلی بامزه شده بودی، اینقدر دقیق از پنجره به کوه ها و درختها نگاه می کردی که نگو، آخه اولین بارت بود که از این چیزها می دیدی دیگه... ...
9 آبان 1391